tml> کاربر گرامی ســلام : برای شادی روح برادران جوانم(نعمت و مسعود رحیـــم زاده)وخواهر جوان سفر کرده ام سمیه رحیم زاده صلواتی عنایت بفرماtext describing the image نشانه های رنگ باخته(داستان واقعی)

 

زمستان کوله بارش را بر زمین انداخته بود. سرما با دشت و دَمَن نامهربانی می کرد. خشونت زمهریر، همه را خانه نشین کرده بود. انجماد ملموس بود. چهره ی دلبند کوه ها را مه غلیظی پوشانده بود. از دودکش قدیمی بام خانه ها، دود غلیظی در سینه ی آسمان جا می گرفت. آمیزش دود بخاری و مه غلیظ قدرت دید را از انسان ها می گرفت. با وجودی که شب برفی هولناک به صبح پیوند خورده بود، اما هنوز خورشید نتوانست دست های گرم و مهربانش را به اسکلت های یخ زده برساند، تنها صدای تازیانه ی سرما و گهگاهی پارس سگ ها، سکوت روستا را می شکست.
«شیربگ» از اهالی روستا بود، دستش کج بود. اندامی نحیف و ناموزون، چشم های برآمده، ابروان گره خورده و به هم پیوسته، پوست آفتاب سوخته، دندان های نامنظم و به زردی گراییده، موهای ژولیده و نامرتب، شمای ظاهری او را شکل می داد. دل شیر داشت و شجاعت بیش از حدش به حماقت شبیه تر بود، آرمانش قاپیدن اموال دیگران بود و پیشه اش هم درا ین راستا تعریف می شد. شب پیش در میان انبوهی از سرما و تاریکی به یکی از خانه های روستای مجاور دستبرد زده بود. طعمه اش یک گاو درشت اندام میانسال بود. گاو سیاه رنگی که خال های سفیدی بر بدن داشت و اصطلاحاً ابلق بود. در سایه ی مهارتش و با وجود موانع مصنوعی در اطراف منازل روستایی، موفق شده بود که طعمه اش را از طویله ی احشام «پیرعلی» بُر باید. شیربگ با زبر دستی تمام هراس را از وجود گاو می زداید و آن را به روستای خودش هدایت می کند، اما شیربگ یک مسأله را فراموش کرده بود. رّد پایی که از خودش و گاو بر اثر گل آلود بودن زمین بر جای مانده بود. رد پایی که می توانست بعدها کار دست او بدهد و برای «پیرعلی» سر نخ مطمئن و محکمی باشد، «شیربگ» گاو را به خانه ی خودش می رساند و در جوار گاوهایش در طویله ای تنگ و تاریک محصور می کند. نفس راحتی می کشد و به شکرانه ی دست یابی به لقمه ی چرب و پر ارزشی که انباشتی شکم خود و عیالش را در گرو آن می داند، با خود زمزمه ای می خواند و به سوی رختخوابش می رود، در میان بستر رنگ پریده اش ولو می شو و داستان قهرمانی خویش را در ذهن مرور می کند. اوه، باید کاری بکنم. آخه گاو و لکه های سفیدی بر بدنش دارد. بزرگترین نشانه ای که صاحبش به مدد آنها حتی از دور هم می تواند گاوش را بشناسد، خودش را از بستر جدا می کند. اسپری سیاه رنگی تهیه می کند و چراغ به دست به سوی طویله می رود در روشنایی کم رنگ چراغ، خال های سفید بدن گاو را با رنگ سیاه اسپری می زداید. گاو یک رنگ می شود، سیاه سیاه، اثری از خال ها نیست. دیگر حتی «پیرعلی» هم قادر به شناسایی آن نیست. «شیربگ» این بار قهرمانِ پروراندن افکار شیطانی می شود. این فکری که به ذهن او رسید به راستی بیانگر نبوغ اندیشه ی اوست. اندیشه ای که در جهت نامتعارف به کار گرفته شده است. این بار با خیال راحت به بستر خواب می رود و تن خود را در میان رختخواب به دست رویاهایش می سپارد. صبح همان روزی است که توصیفش در مقدمه ی داستان آمد «پیرعلی» از خواب بیدار می شود. بعد از کارهای متعارف پس از بیداری، به قصد دادن علوفه به احشامش به سوی طویله می رود، در آن را می گشاید و مشغول رسیدگی به احشام می گردد. در حین کار متوجه غیبت گاو میانسال ابلقش می شود. گاوی که قسمت اعظم سرمایه اش را تشکیل می داد انگشت به دهان به دنبال یافتن گاو قسمت های مختلف طویله را می کاود. ناگهان متوجه سوراخ بزرگی در دیوار طویله می شود، سوراخی که بتوان گاوی چون گاو او را از آن رد کرد، سر آسیمه سر از سوراخ به بیرون می جهد. دقیق که می شود رد پا را تا مقصد، پی بگیرند. اعضای گروه، چماق به دست با لباس های جور واجور و چره های مُرددی که می شد ترس و واهمه را هم در آنها دید، مسیر رد را پیش گرفتند. پس از مدتی رد به روستای ما و به در خانه ی «شیربگ» متصّل شد. چون روز، روشن بود که گاو «پیرعلی» تا خانه ی «شیربگ» آورده شده است. اعضای گروه «پیرعلی» قبلاً با نیروهای انتظامی هماهنگی کرده بودند و نیروهای امنیتی با اندکی تأخیر به گروه در جنب خانه ی «شیربگ» مُلحق شدند. گاو «شیرعلی» داخل طویله ی گاوهای «شیربگ» است. احساس غربت می کند و مرتّب سر و صدا می کند «پیرعلی» مجوز دارد که داخل طویله را وارسی کند، وارد می شود. به کمک چراغی کم سو تمام گاوها را ور انداز می کند. یکی از گاوها توجه اش را جلب می کند. صدا و قیافه اش آشناست، امّا خبری از نشانه ها و خال های سفید بر روی بدنش نیست. یک دست سیاه است، از نبوغ اندیشه ی «شیربگ» بی خبر است که او با پاشیدن اسپری سیاه رنگ، لکه های سفید پوست گاو را به سیاهی کشانده است. نومید و محزون از طویله بیرون می آید و در جمع حضّار و مأمورین دولت اعلام می کند که گاو من در میان طویله نیست از همه به خاطر ایجاد دردسر عذرخواهی می کند و به اشتباه خود اعتراف می کند. صورتجلسه ای تنظیم می گردد مبنی بر بی گناهی «شیربگ» و اشتباه «پیرعلی». صورتجلسه به امضای مأمورین دولت منقش می گردد. مأمورین صحنه را ترک می کنند و «شیربگ» می ماند با «پیرعلی» و همراهان انگشت به دهانش که وجودشان آمیزه ای است از تردید و خستگی و گل ولای ناشی از در نور دیدن مسافت بین دو روستا، «پیرعلی» را به خاطر زدن اتهام دزدی به او و بر باد دادن حیثیت اش به باد کتک بگیرند. او به راستی می داند که اتهامی در کار نیست، بلکه به خاطر از بین بردن هر گونه ذهنیت منفی و گرفتن توان اعتراض و شک مجدد پیرعلی این کار را انجام می دهد. در یک چشم به هم زدن، نیروهای «شیربگ» برگ وجود معترضین را چون باد سرسخت پاییزی نقش بر زمین می کنند. بیشتر از همه، پیرعلی مال باخته، در آستانه ی باختن جان قرار می گیرد، التماس پیرعلی و اظهار ندامت او از مشکوک شدن به شیربگ هیچ ثمری ندارد و زاری و نُدبه ی او همان و روانه ی مشت های خشمگینی شیربگ و دارو دسته اش بر سر و صورت او همان، با وساطت بزرگان و ناظران ماجرا، پیرعلی و گروهش به زحمت از چنگال شیربگ رها می شوند. به چند خانه هدایت می شوند. سرو رویشان را می شویند به آنها غذایی می دهند تا نیروی تحلیل رفته شان جایگزین شود. پس از فروکش شدن التهاب خشم به ظاهر جدّی شیربگ، مردم در میان تدابیر شدید امنیتّی، «پیرعلی» مفلوک مال باخته ی کتک خورده را به همراه یاران وامانده اش راهی روستای خود می کنند. آری، «پیرعلی» مالش را باخت، نزدیک بود جانش را هم ببازد. «شیربگ» مال را بُرد، بازی را هم بُرد. به خاطر محکم کاری اش مطمئن بود که پیرعلی نه جرأت و توان پیگیری مجدد ماجرا را دارد و نه جرأت و توان پیگیری مجدد ماجرا را دارد و نه یارای اعتراض به ضرب و شتم اش را.

 



موضوعات مرتبط: روایات وداستـــــــان ها
برچسب‌ها: نشانه های رنگ باخته نشانه های رنگ داستان واقعی نشانه هارنگ باخته نشانه های

تاريخ : یک شنبه 6 فروردين 1391 | 8:34 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.