tml> کاربر گرامی ســلام : برای شادی روح برادران جوانم(نعمت و مسعود رحیـــم زاده)وخواهر جوان سفر کرده ام سمیه رحیم زاده صلواتی عنایت بفرماtext describing the image سر نوشتــــی غم انگیز(واقعـــی)

 

بسم الله الرحمن الرحیم

سال ها پیش در زیرآسمان آبی,زمانی که فقر برچهرۀ مردمان سایه افکنده بود, ومردان باغیرت وتوانا شرمندۀ زن وفرزندان خویش بودند,زنان برای ساکت نمودن فرزندان خردسال

 

 

خویش که از شدت گرسنگی برای لقمه نانی گریه می کردند ,وعدۀ برگشتن بابا وآوردن نان خالی می دادند, کودکان هم نالان به خواب می رفتند تا شاید  بنا بر قول مادر بابا برگردد با خود لقمه نانی را آورده باشد تا بتوانند اندکی از درد شکم خالی را با تحفۀ بابا کاهش دهند.زمانی که مردان شرمندۀ زن وفرزندان خویش بودند؛ نه به این خاطرکه تنبل وتن پرور بودند ,بلکه به این خاطر که مملکت با حاکمیت وکیل ورعیا  اداره می شد شاهزادگان برای خوش گذرانی خود گوشه ای از مملکت رابرای مدتی به افرادی بی دین بی انصاف باقیمتی گزاف به تاراج می دادند.افراد ظلم گر هم برای بدست آوردن ده(شاید بیشتر) برابر پول خود برکشاورزان ودامداران مالیاتهای گزاف وباج خواهی های بیهوده وضع می کردند .بطوریکه هیچ کشاورزویا دامداری با دادن تمام اموال و تمام محصول خود, قادر به پرداخت آن همه مالیات نبود به نا چار یا باید خانه وخانواده خویش را ترک ی کردند ویا دچار ضرب وشتم وزندان وکیل وضابط می شدند.در این زمان پیرمردی در روستایی دور افتاده زندگی میکرد گرچه اوهمانند سایرروستاییان آثار ظلم وستم ضابطین بر چهره اش نمایان بود ,اما با بدبیاری دیگری که ناشی از جور روزگار ویا بد شانسی خویش بود روبروشد. درشبی که بیشتر مردم درخواب بودند.تاریکی وسکوت وحشتناکی بر روستا حاکم بود .ماری خوش خط وخال اما برخلاف ظاهر زیبایش بسیار زهرآگین وکشنده  که گوییا او هم کسی ضعیفتر از این پیرمرد وخانواده اش را پیدا نکرده بود. به سراغ همسر پیرمرد بخت برگشته میرود واورا از ناحیه گردن نیش میزند.با فریاده های مادر خانواده که از شدت درد به خود می پیچد, پیرمرد از خواب  برمی خیزد.دست پاچه وحیران نمیداند چکار کند نه پزشکی پیدا می شود ونه اصلاً راهی وجود دارد که کسی را به جایی رساند.

مردم روستا ازناله وشیون پیرمرد وخانواده اش بیدار گشته وبه کوخ لرزان او هجوم می آورند,هرکسی روشی را برای درمان پیشنهاد میکند,تااینکه زن مظلوم بادرد فروان وبا چشمانی گریان وپر از حسرت پیرمرد وفرزندانش را تنها گذاشته وبه دیار ابدی میرود.

پیرمرد ما چند سالی را بادرد ورنج فروان وبدون همسر سپری می نماید ,تا اینکه به پیشنهاد بزرگان روستا دختری را از یکی از روستاهای همجوار به همسری انتخاب می کند.ازهمسر جدیدش دارای چند بچۀ قد ونیم قد می شود. که تن رنجور پیرمرد بیش از این توان مقاومت در برابر مشکلات را ندارد.لذا پس از گذراندن عمری سرشار از غم واندوه وبا نگاهی نگران به آیندۀ فرزندان صغیر وهمسر جوان وکم تجربه اش به ناچار چشمانش را برهم نهاده وبرای همیشه دنیا را ترک می کند.

پس ازفوت پیرمرد زن جوان می ماند بابچه های صغیرش آنهم در زمانی که حتی مردان قدرتمند برای تهیّۀ قوت لایموت خانواده خویش در مضیقه کامل بسر می برند.زن جوان پیرمرد عزمش را جزم می نماید که در غایب شوهرش فرزندانش را تربیت نماید وبرای آنان جای خالی پدر راپر کند؛غافل از اینکه هنوز شب هفت شوهر تازه سفر کرده اش نگذ شته بود که با سیل افتراها وتهمتها اللخصوص از جانب دختران شوهرش از زن اولی که همسن وسال او بودند روبرو شد .با خود گفت: چاره ای نیست باید بخاطر بچه هایم که دو دختر ودو پسر بودند تحمل کنم .اما آیا اینان به همین راحتی دست بردار بودند؟ نه تنها دست بردار نبودند بلکه در این بین برادران وپسر عموهای بی وجدان پیرمرد هم برای تصرف زمینهای زراعتی اوچاره در بیرون کردن زن دانستند .اول می خواستند از در دلسوزی ودوستی وارد شوند که شما جوانید و سزوار نیست که زندگی خودرا تباه سازید وچون زن قبول نکرد به ناچار با زور واجبار وارعاب زن بخت برگشته را از خانه وکاشانه خود بیرون کردند.روزی که زن پیرمرد با زور واجباری که از ناحیه خویشاوندان شوهرش بر او تحمیل شد.مجبور به ترک خانه گردید .صحنۀ تلخی بود که شاید تاریخ بندرت چنین حادثه های دلخراشی را شاهد بوده, ودست تقدیر روزگار هم اینچنین سرنوشت شومی را برای کمتر کسی رقم زده .شاید در آن روز قیامت برپا شده بود از یک طرف فرزندان خرد سال باگریه وزاری خواهان مادر بودند واز طرف دیگر مادر باناله های سوزان نه جرأت ماندن داشت ونه نای رفتن,اگر این نگاه های ملتمسانه مادر به فرزندان برای ماندن درکنارشان؛ وگریه های بی امان فرزندان برای مادرشان را,کوه شاهد می بود به یقین سر تعظیم فرود می آورد وتکه تکه واز هم پاشیده می شد.ولی صد افسوس که درسینه های فامیلان پیرمرد نه دلی بود ونه رحم ومروتی.آری مادر با آه درون وچشمان پر از خون جگر گوشه هایش را رها کرد وخود رابه دست تقدیر روزگار سپرد تاکه فردا برایش چه بازی کند؟

امّا فرزندان که دو دختر ودو پسر بودندواتفاقاً دختران از پسران بزرگ تر بودند. وسن وسالشان بین هفت ودو  یعنی سن دختر بزرگ 7سال وسن پسر کوچک 2 سال بود.گرچه ناله هایشان روزگار را از کرده اش پشیمان کرد.ولی در دل سنگ خویشان پدر کمترین اثر نداشت.آنان را ازهم جداکرده وهریک را به خانه سپردند وچون پسر کوچک بیش از حد بیقراری می کرد بناچار مجبورشدند که دختر بزرگ را برای نگهداری  او ,گرچه سن وسال زیادی هم نداشت, به نزدش باز آورند تا با این سن کم حالا بچه داری کند.از آنجا که لطف وکرم پروردگاردرهمه حال  شامل حال بندگانش می باشد .این بچه های صغیر هم در سایۀ بی پایان رحمتش , گرچه بسیار سخت ولی اندکی بزرگ شدند .حالا دیگر ظلم  وستم ضابطین پایان یافته بود.مردم حداقل صاحب محصول خود بودند .که همین امر باعث شد تا خویشاوندان طماع وبی رحم بچه ها که بعضی از آنها از هر گرگی درنده تر بودند زمینهای زراعتیشان را غصب نمایند.         

اما پسر اول که اسمش علی بود اینک کمی بزرگ شده بود .ابتدا اورا به چرندان بزغاله ها وبره ها مجبور کردند.علی گرچه کم سن وسال بود وآثار سوء تغذیه بر جسم نحیف ولاغرش نمایان بود ,ملی از همان کودکی از هوش وذکاوت فوق العاده ای برخوردار بود .روزها وشبها درفکر راه وچاره ای برای نجات از این بردگی بود.تا اینکه به نزد برادر بزگترش که از اولین زن ِ بابایش بود وحالا او ازدواج کرده بود رفت  وبه او گفت: برادرم چرا من برای دیگران بردگی کنم ؟آیا بهتر نیست که درآمد حاصل از چوپانیم مال شما باشد؟ برادر قبول کرد علی چند سالی را درنزد برادر سپری کرد .


                              تصمیــــم علی ورفتن از روستا

گفتیم که علی نسبت به سایرین ازهوش ونبوغ فکری برخورداربودوخواندیم که او به نزد برادرش آمد .واکنون بقیۀ ماجرا:علی چند سالی از عمرش رادر کنار برادر با کارگری وچوپانی گذراند .تا اینکه در صبح سرد یک روز زمستانی  در حالی که دانه های سفید برف زمین را مقهور خود کرده بودند و باد سرد زمستانی بعد از باز خوردن از دانه های برف به شدت بر درهای  چوبین خانه های روستایی می کوبید.و اهالی روستا به خاطر سرمای جانسوز وبی رحم؛ در خانه های گلی  خود خزیده بودند .علی تصمیمش را گرفت, او باید از خانه خارج می شد.به کجا برود؟ از چه راهی برود؟ آیا توان مقاومت در برابر برف وسرما را دارد؟در صورت دور شدن از روستا آیا طعمۀ گرگهای گرسنه ای که گاهگاهی سوزه هایشان از شدت گرسنگی در روستا به گوش می رسید نمی گشت؟اینها سؤالاتی بود که بدون توجه به جوابشان در ذهنش تداعی می شد.اما او قاطعانه تصمیمش را گرفته بود.از خانه خارج شد در حالی که نه لباس مناسبی داشت که بدن لاغر واستخوانیش را از سرما بپوشاند ونه پای پوش وپای افزار خوبی .با توکل بخدا آنهم توکلی خالصانه خانه را ترک کرد.هنوز راه زیادی را طی نکرده بود که پاهایش از شدت سرما بی حس شدند

آن چنان که گوییا اودیگرپا ندار.دست هایش هم ازپاهایش بهترنبود, گاهی نادم وپشیمان ازآمدن وگاهی درحسرت رفتن؛ اماتوکلی که به زلالی ملکوت خداوندکرده بود, هرچندکه سرماوبرف اذیتش می کرد؛ هرچند که گرسنگی توانش راکم می کرد؛ اماهمین توکل باعث شد که سرما وبرف راپشت سربگذارد وبه خانه یکی ازداییهایش درروستایی نسبتاً دوربرود .دایی بادیدن او دراین روزواین فصل انگشت حیرت به دهن گرفت. وبراستی که آمدن خواهرزاده اش آن هم به سلامت به معجزه شبیه بود. پس خدارا شکرکرد و به گرمی ازاواستقبال نمود, پس ازسلام و احوالپرسی علی دلیل امدنش وتصمیم خودرابرای دایی

بازگوکرد. دایی ضمن استقبال ازتصمیم علی به او توضیح داد که اوراهی شهر بغداد است(در آن زمان بسیاری از مردم ایران خاصه مردم غرب کشور برای پیدا کردن کاری 

وکسب درآمدی بیشتر به بغداد می رفتند)و وی را با خود به بغداد می برد,ازقضا مادر علی نیز دران شهر ساکن بود, او چند روزی را در خانه دایی به سر برد  تا اینکه  خورشید با تمام توان بر برفها تابیدن گرفت.دانه های برف تاب مقامت در برابر تابش آفتاب را نداشتند قسمتی از آنها آب شدند و به عمق زمین فرو رفتند.هوا کمی گرم شده بود اینک زمان سفر بود,همراه دایی با پای پیاده عازم سفر شد.پس از چندین شبانه روز راهپیمایی وگذر از کوه های بادامنه هایی شنی وسیال  سرانجام به بغداد رسیدند ,علی ابتدا به سراغ مادرش رفت.مادر با چشمانی اشک آلود به استقبال فرزند شتافت.بعداز سلام واحوال پرسی,علی باید فکر کاری ودرآمدی می نمود،سرانجام بعداز چند روز کاری را پیدا کرد، او مشغول کار شد؛ از قضا د ر نزدیکی محل کارش شخصی به صورت خصوصی ومکتب خانه ای به چند نفر از بچه های ایرانی که والدینشان در آن شهر سکونت داشتند.وچون شناسنامه

عراقی نداشتند .درس میداد،علی هم گاه گاهی که وقت می کرد از دور به درس ؛گوش میداد ،تا اینکه الفبای  زبان فارسی را بدون آنکه حتی یک لحظه در کلاس بصورت رسمی باشد یاد گرفت.حالا دیگر می توانست هم بخواند وهم بنویسد. او به تلات قرآن گوش میداد وهم زمان خود قرآن را تلاوت میکرد. تا اینکه بعداز چند سال با توجه به عشقی که به قرآن  داشت، از قاریان قران شد وهرروز ودر هر فرصت قرآن را تلاوت میکرد.وچون به زبان عربی مسلط بود بنابراین فهم عمیقی از معانی آیات داشت وهمین امر باعث شد که دستورات کتاب خدا را در زندگی بکار گیرد.پس از چند سال بایستی برای گذراندن خدمت سربازی به ایران باز می گشت .حالا دیگر جوانی باسواد ورشید شده بود .او در هنگام باز گشت مادرش راهم با خود آورد.هرجند در سالیان کار برای برادران وخواهرانش هزینۀ زندگی را می فرستاد .اما چون سالیان  متمادی از آنها دور شده بود لذا خواهرانش به خانه بخت رفته بودند .لی با مادر به روستا بازگشت ابتدا کلبۀ محقری ساخت .وسپس عازم سربازی شد. بعداز اتمام سربازی برای باز پس گیری زمینهای کشاورزی به همراه برادر بزرگش اقدام نمود .اما عموهای از خدا بی خبرش هرگز راضی به عودت زمینها نشدند تا اینکه بر اثر سماجت زیاد او برادرش وبا وساطت بزرگان روستا تنهاسهم بسیار ناچیزی را  آن هم از سنگلاخها به آنان دادند.بالاخره علی مانند هرجوانی اقدام به ازدواج نمود.ثمره این ازدواج چهار دختر وچهار پسر بود .گرچه فرزندان دیگرش درهمان نوزادی از بین رفتند ،اما با لطف خدا این بچه ها برایش در قیدحیات ماندند.علی با خانواه د ر روستا ماند ومشغول دامداری و کشاورزی شد ؛در زندگی همواره خداوند را مد نظر داشت ؛وهرلحظه حضور خدا را حس می کرد.بچه هایش کم کم بزرگ شدند ؛آنها را راهی مدرسه کرد .در روستای محل زندگیش ومدرسه ابتدایی وجود داشت .بعداز ابتدایی بچه برای ادامه تحصیل به روستای هم جوار می رفتند.درحالیکه حالا دگر بچه های بزرگش  دوران دبیرستان را میگذراندند,وبا شادی وخوشحالی در کنار هم بودند ,با جور زمان ودست تقدیر این خوشحالی دوام نیاورد .در صبح سرد یک روز زمستانی که اهل خانه برای فعالیت روزانه بیدار شده بودند .پدر خانواده که هر روز صبح زودتر از همه بیدار می شد وآهنگ دلنواز قرائت نمازش بقیه را هم برای ادای این فریضه بیدار میکرد.واهل خانه به شنیدن آن عادت کرده بوند .امروز نه از پدر ونه ز آهنگ نمازش خبری نبود .شاید خسته بوده ومی خواهد لختی دیگر بخوابد! نه اوهرگز نمازش را قضا نمی کند.پس چه شده است؟مادر خانواده به  بالینش رفت با شیون وزاری فریاد کمک  سرداد .همسایه همه در خانه جمع شدند .رمقی در در وجودش بود سراسیمه اورا به نزد پزشکی در شهر بردند .پزشک تشخیص داد که دار سکته مغزی شده باید اورا به نزد پزشکان حاذق ومتخصص برد .بعداز سه سال مراجعه به نزد پزشکان مختلف درنقاط مختلف کشور ،سرانجام درسپیدۀ سحر یک روز بهاری در روز بیست ویک ماه مبارک رمضان هم زمان با بلند شدن صدای اذان از مسجد روستا,دعوت حق را لبیک گفت وهمراه با مولا ومقتدایش علی (ع) درحالیکه کمتر از پنجاه سال از عمرش گذشته بود، دار فانی را ترک ودر سرای ابدی برای همیشه آرام گرفت.

(درصورت امکان پست« رنجی به رنگ زندگی» را که ادامه این داستان است مطالعه فرمایید.)

 



موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های منروایات وداستـــــــان ها
برچسب‌ها: سر نوشتــــی غم انگیز واقعـــی سر نوشتــــی غم انگیز ؛سال ها پیش در زیرآسمان آبی

تاريخ : جمعه 18 فروردين 1391 | 1:0 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.