tml> کاربر گرامی ســلام : برای شادی روح برادران جوانم(نعمت و مسعود رحیـــم زاده)وخواهر جوان سفر کرده ام سمیه رحیم زاده صلواتی عنایت بفرماtext describing the image ریبــــــــــــــوار

 

خواهرم!

ای مهربانترین بعد از مادرم,خواهرم! ای که بهترین وگرانبهاترین هدیه خالق خلایقی, ای که فرشته مهربانی وقرین شقایقی؛ می خواهم ازتو بنویسم .اما چگونه ؟ باید ازتمامی کائنات ؛از آنچه درطبیعت وسایر کرات موجود است بهره گیرم ومدد بطلبم.باید انوار روشنایی بخش خورشید را جوهر نمایم ودر قلم ریزم تا نوشته هایم نورانی باشند .و بر خلاف قلب زخمی زمانه ام که روزنی از نور در آن نیست ، از دور هویدا باشد.


خواهرم! دوست دارم در خلوت ترین جای دنیا؛گوشۀ عزلت نشینم وسکوت بغض شده در گلویم را برایت بنگارم.از حرفهای ساکتم بگویم وبشنوی ؛حرفهایی که در قلب محزون ومضطربم ؛حرفهایی که در دل متلاطمم از دریای غم مدفون گشته اند وظلم زمانه زندگی را از آنان سلب نموده.
 

خواهرم! تاج سرم؛چه زود بزرگ شدی ومن نفهمیدم.چه نیکو جای خالی مادر را پر کردی وهم خواهرم شدی وهم مادرم. هرگز فراموش نمی کنم آن شب که خدا تورا به ما عطا نمود.همراه با دانه های برف که از آسمان رحمت الهی بر زمین می نشستند وزمین را سپید پوش نموده بودند؛فاضل فضایل ؛فیض ورحمت ویژه  اش را برکلبۀ محقر وفقیرانه ما ارزانی داشت وتو به جمع ما آمدی چه نیکو شبی وچه مبارک ساعتی.

 


موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های مننگاه هــــا ونظـــــرها(برگزیده هـــا)
برچسب‌ها: نامه ای به خواهرم

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 7 فروردين 1392 | 17:23 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

 

 

لبخنــــد تلخ
وقـتــے بـه نبودنت فـكـر مـيـكـنـم..
بي اخـتـيـآر لـبـخـنـد مـيـزنـم
نـمـيـدآنــے كـه ايـن لـبخـنـد ؛
تـلـخ تـريـن لـحـظـه

زنـدگــے ام رآ بـه تـصـويـر مـيـكـشـد



شده تنها و سرگردان دل من
خزانی گشته پنهان در دل من
در این زندان که نامش زندگانی ست
شده اندوه جاویدان دل من

نایت اسکین

 


موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های منروایات وداستـــــــان ها
برچسب‌ها: لبخند تلخ در فراق نعمت

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 21 اسفند 1391 | 21:50 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

 

 

حسرت دیدار

 

روزها به سختی گذشتند وشبها سایه ظلمانیشان را تاریک تر از گذشته برپهنه زمین گسترانیدند ورفتند پاییزفصل خزان وجدایی گذشت اما تو نیامدی با خود گفتم این پاییز فصل مزدور جدایی است زمستان می آیی .اما ! زمستان سپید هم آمد ودارد تمام میشود و بازخبری ازتو را نیافتم ،خاطر مشوش خودرا قانع نمودم که مهم نیست زمستان فصل برف وبوران ومَزَلَت پاها است آما آنچه آزارم میدهد این است که نکند در این فاصله دور؛ ما را از یاد برده ای ویا در سفر طولانیت کسی اسم مارا از لابلای کوله بار خستگیت ربوده.

ای عزیز دست نیافتنیم هنوز در کرانه غربی جاده ، آنجا که به طرف قصر شیرین است  ردپایت را جستجو می کنم؛ تا دور دستها رد پایت هویداست؛این راه اینک برایت مضطرب است راهی که روزی بوسه گاه قدمهایت بود. ومن در پیچ وخم این جاده چشم براه نشسته ام.

وتو میدانی که بعد از تو

خورشید تابش انوار گرمابخش ونورانیش را بر کلبه تاریک ومحزون دل من فراموش نمود؛تا بدانجا که جسم رنجور ورخوت زده ام از سرمای فقدان تو بشدت می لرزید ومی لرزد.دیگر هیچ آتشی یخهای منجمد در درون وجود غم زده ام را آب نمی کند .شبها به امید آنکه تو را در رویایم بیابم وببینم، سر بر بالین می نهم ولی افسوس که خواب هم با چشمان پر از اشکم قهر نموده ،گوییا که خواب هم با من سر ناسازگاری دارد.ناگزیرونا امیدانه از بستر برمی خیزم. نگاه خسته ام را به آسمان می اندازم آسمان دیگر آبی نیست آسمان تاریک است تاریکتر از همیشه.در آسمان دل مصیبت زده من دیگر ستاره ای وجود ندارد تا بدرخشد وسو سوی امیدی را در آن ایجاد نماید.درکوران زندگی تاریک ومبهوتم گاهی مست رویاهایم می گردم در رویاهای ناز وترک خورده خویش روی ماهت را می بینم که مانند همیشه به من لبخند میزند .چون فارغ از رویا میگردم غم جانسوز فراقت ؛ تمامی وجود نزارم را فرامی گیرد. با من  چه کردی؟

اینک دلم سنگینی سکوت کهنۀ خرقۀ تنهای را بر دوش خویش حس می کند! اکنون غمهایم به درد وبغض هایم به اشک وقلبم به آتشکده مبدل گردیده

در هنگامۀ سفر نابهنگامت چشمانم پر از باران جنون شده نمیدانم شوق پریدنت بود ویا غم غربتت؛در نبودنت در تمامی ایام سیل باران از چشمان نمناکم بر رخسار رنگ پریده وپژ مرده ام جاری است

برادرم بهار در راه است  عید نزدیک است دیگر نه فصل جدایی است ونه موسم یخبندان. فصل گل وبلبل است ؛ فصل شادابی وسرزندگی جوانان است توهم خیلی جوانی پس برخیز وسکوت را بشکن وفضا را از طنین زیبای آمدنت پر کن .برخیزوخانه ی محروق و ویران شده ات را دوباره بساز! اگرنیایی وبرنگردی بهار برایمان معنایی ندارد.

بی تو بهارسرد وبی جان است .بی تو بهار فصل خزان است.بی توچشمانم گریان و قلبم سوزان است.

بی تو بهار نه فصل سرزندگی بلکه برایم موسم دلمردگی است.

مگر می شود که بی تو من بهار داشته باشم بهار من توبودی ولی افسوس که چه زود دستخوش باد خزان گردیدی!

سفره هفت سین امسالم وسالهای بی تواشک وآه است می خواهم لحظه تحویل سال بر بالینت باشم وبگویم :نعمت حالا که تو بر نگشتی ورسم  سن وسال را بجا نیا وردی من آمده ام

می خواهم  از غمهای درونم برایت بگویم می خواهم با آب دیدگانم سنگ مزارت را بشویم و برایت خانه تکانی کنم .

 

 


موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های من
برچسب‌ها: حسرت دیدار بی تو بهارم خزان است نعمت حالا که برنگشتی

تاريخ : یک شنبه 13 اسفند 1391 | 1:14 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

 

اشک،مروارید مکنونی است که درصدف درون مأوا گرفته؛گهگاهی احساسات کاوشگر آن

را از مأمن دل آواره می کنند واز منفذِ نرگس مستانه راهی سرزمین عارض می نمایند.اشک تجلی عواطف است وسفیر احساسات؛کلید گشایش عقده های درهم تنیدۀ دل است.سیمای رنج آلود نوع بشر را به لطایف الحیلی جلا می دهد ومکنونات اندرون را می نمایاند.بی اشک پای احساس در گِل است.

آنگاه که هجوم رؤیا های رمزآلودِ جانگزا چون دشنه های زهراگین خون آلود سرزمین دل

را به تاراج می برد،اشک فریاد غربت ومظلومیّت،آن تجلیگاه اسرارربوبی است.زمانی

 که مرکب سپید شوق در کاروانسرای دل خیمه می زند اشک نماد تبسم درون است وممّد

بروز هیجانات.

 


موضوعات مرتبط: نگاه هــــا ونظـــــرها(برگزیده هـــا)
برچسب‌ها: اشک اشک تجلی عواطف است اشک دانه ای است سحر آفرین

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 1 اسفند 1391 | 7:52 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

 

گریه قلـــــــم

امشب تنها ی تنها در کلبه محزونم  سر در گریبان خویشم ؛ که آرام آرام سیمای مهربانت با لبخند های همیشگیت در برابرم ظاهر گردیده ؛نمی دانم خوابم ویا بیدار اما هرچه که هست بگذار در این حالت بمانم بگذار بعدار چندین ماه روی ماهت را سیرببینم.بگذار تا حرفهای بغض شده در گلویم را که اینک از شاهرگ آن هم به من نزدیک تر شده ای برایت بازگو نمایم.نمی توانم همه را برایت بازگوکنم پس قلم را بر میدارم .

 

 

 

 اینک ای قلم زنگارزده  من که مکنونات قلب آکنده از غمم برتو نیز اثر گذاشته برخیز وبنویس! غمهای نهفته دروجودم را ؛فریادهای بغض شده در گلویم را ,رنجهای بی رحم درونم را ابازگوبنما.

قلم بگو !ازدستان لرزانم بگو آن هنگام که می خواهم از نعمت بنویسم.از سیل اشک درچشمان بنویس که نه چشم اند بلکه چشمۀ جوشانند  ازناله های نیمه شبانم آن هنگام که درجستجوی جوان تازه سفر کرده ام  دنیا به این بزرگی برایم کوچک می شود گویی در این دنیا جایی برای من وجود ندارد.

قلم بگو وبچرخ وبنگار که تو شاهد تمامی رنجهایی هستید که مرا به اسارت برده اند.گرچه می دانم از نگاشتن وثبت این آلام عمیق زار وناتوان وگریانی گرچه می دانم توهم با دیدن آین دردها پریشانی.

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن
قلم در دست من آهسته می گرید .
ز اندوه من بیچاره ی دلخسته می گرید . 

قلم هست شاهد تنهایی من
برای بی کسی هایم پیوسته می گرید .

قلم در دست من درمانده شد از ثبت افکارم

چرا ؟ زیرا قلم می داند از اندوه بسیارم .      


موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های مننگاه هــــا ونظـــــرها(برگزیده هـــا)
برچسب‌ها: گریه قلـــــــم می خواهم از نعمت بنویسم

تاريخ : جمعه 18 بهمن 1391 | 1:33 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

 

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
 می كنم تنها از جاده عبور
 دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فكر تاریكی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز كند پنهانی
نیست رنگی كه بگوید با من
اندكی صبر سحر نزدیك است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریك است
 خنده ای كو كه به دل انگیزم ؟
قطره ای كو كه به دریا ریزم ؟
صخره ای كو كه بدان آویزم ؟
مثل این است كه شب نمناك است
دیگران را هم غم هست به دل
                               غم من لیك غمی غمناك است     ***سهراب سپهری
***

سهـــراب! در این شعرت از غم گفتی واز بی کسی بانگ برآوردی.ازتنهایی وتنها شدن قلم راندی.

 ازماتم و سیاهی شب ؛آن هم شبی سرد ، شب تاریک وسردی که سوز سرمایش مغز استخوان را می سوزاند که این نه از سرمای طبیعت بلکه از سرمای بی کسی ودرماندگی است .شبی که تاریکیش به وسعت تمامی غمهای نهفته در درون درحالی که درمیان جمعی اما تنهای تنها؛ در وادی غم این سرزمین بی انتها؛ خسته ونالان ؛حیران وسرگردان؛ قدم می گذاری. در این شب خنده ها هم رنگ غم گرفته اند هرچند که فقدان خنده ای غمناک بر دل سنگینی می کند .در این شب دریا از نمناکی چشمهای آسمان لذت می برد وامواج پر تلاطم و ویرانگر خویش را بر ساحل بی کسی وتنهایی ظالمانه می کوبد .درغمناکی غم این شب؛ تخته سنگ آویزۀ نجات نیست بلکه لبه های تیزش وصورت خشنش قایق امید را در اقیانوس بی کسی وتنهایی می شکند ودر اقیانوس غم غرق می نماید. واین است شب تنهایی وبی کسی که سپیده و سحر ندارد .در این شب غم تنهایی غمی غمناک است اما سهراب آیا تو نیز به غم فراق یاری ویا دوست وبرادری گرفتارشدی که اشعارت گویای خاطر مکدرت است؟

سهراب!نعمت در دفتر خاطراتش بیشتر شعرهای شمارا نوشته لیکن درصفحۀ دوم

دفتر
ش این شعررا با خط زیبایش نگاشته . چرا ازدیگر
اشعارت که

ازشقایق
 وزندگی گفته ای ننوشته؟ یقینا غمی غمناک وپنهان داشته که اورا


مجبور
 به کتابت این شعر در صفحات اول نموده  راستی غمناک بودن غم نعمت
از

چه
بود؟ غم فقدان پدر ومادر بود ویا غم غریبی وبی کسی؟تا چه  حد بی  کسی؟ تا

جایی
که همراز وهمدمش یک خودکار واین دفتر بودند؟

 

موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های من
برچسب‌ها: غمی غمناک غمناک بودن غم نعمت سهراب سپهری غم غریبی وبی کسی

تاريخ : شنبه 16 دی 1391 | 16:33 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

 

آن روز؛که از چرخش نامتناهی زمین برگرد خویش رقم خورد؛در باور

 

خلایق  ویا حداقل بسیاری از مردم  منحوس است.وبرای من درحقیقت نه

 

نحس بلکه فراتر از آن بودکه با دوشنبه  رقم خورد.آن روز دانه های روان

 

عرق که از مکنوناتِ درونی ، پر التهاب نشأت گرفته بود وبرسیمایی رنج

 

آلود، لرزان وحیران سرازیر بودند ودر آن سوی نامرادیها محو می شدند.

 

آن روز ،حلقه ی زلفی پریشان که نه از عشوۀ یاربلکه از تلخی روزگار بر

 

جبینی نمناک از عرق سرد دلی مملو از عقده های درهم تپیده وپیچیده ،بسان

 

شکوفه های به تاراج رفته ی گل ؛رقصی نا موزون می کردند.

 

آن روز،در درون قفسه سینه ای  اندوهگین؛دردی سخت با بی رحمی تمام

 

چون خنجری زهرآگین وخون آلود  خیمه زده بود و فریادهای غربت

 

ومظلومیت جوانی رنج کشیده را نادیده گرفت ومروارید قلبش را از درون

 

صدف آن قفسه تصاحب نمود وبر حیات کوتاهش چیره گردید.

 

آن روز که دعاها ی ما برای التیام دلی خسته سودی نبخشید ورقعه هایمان

 

به خدا بی جواب ماند وناله های سرد ،در دلهای سخت تر از سنگ اثر

 

نکردودر میان ناباوری ها؛ روزگار تیغ تیزش را برقامت خمیدۀ ما

 

آزمود.

آن روز که دنیا با تمام بزرگیش کوچک شد وابتدا وانتهایش در قفسه سینه

 

جوانی اندوهگین وغمناک ختم گردید  وآسمانش قامت نورسته وی را تکیه

 

گاه خویش قرار داد تا شاید بتواند  از هبوط باز ماند وچند صباحی بر عمر

 

خویش بیفزاید.

آن روز که قطرات غلطان اشک چشم های منتظر بر در که حکایت از

 

غمهای درون وشکستگی برون می کردوآرام و آهسته بر سیمای منتظران

 

روان می شد وصواعد مبدل به صواعق گردیدند وبنیاد تمام آمال وآرزوها را

 

از بیخ برکندند که نه کندن بلکه سوزاندند ودعای صایمان وصایمات برد رگه

 

خالق کائنات مقبول نگردید.

 

animated gifs of rain- stormy night

 

ودریغ از آن روز که مکمل ومفسرتمامی ناملایمات ومنکسرات روزگار تلخ

 

من با تقدیری ناگوار بر ساحل اقیانوس حزن واندوه رقم خورد ودعای

 

سابحان بر درگاه  صاحبقران  وارد و واسط  و مقبول  نگردید.وشب پردۀ

 

سیاهش را بر چشمان گریان من کشید.

 

                               هیهات از آن روز هیـهــات

 

 

 


موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های من
برچسب‌ها: آن روز دانه های روان عرق که از مکنوناتِ درونی هیهات از آن روز هیـهــات قفسه سینه جوانی اندوهگین

تاريخ : دو شنبه 4 دی 1391 | 21:55 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

 

بغض سکوت !!!

بعد از تو زندگی به چه می ماند؟ به شب تار و محزونی که سحر ندارد

و به کویری که بی آب وعلف است. بعد از تو همه جا و همه چیز غرق غم و خستگی است,

گر چه تو ناباورانه و غریبانه رفته ای اما هر چند از دیده رفته ای ولی

هرگز از دل نمیروی، تا زمانی که خون افسرده ام چون موجی که  به دم سردگرفتار

آید و به سختی در عروقم جاری باشد. تصویر جمال تو که اینک به زیور حسرت

آراسته است، به صورت  مستمر و پیوسته در آیینه شکسته دلم میدرخشد.

 


شب تاریک من غرق سکوت است

صدای هق هق و اشک و قنوت است

نشسته اشک غم بر کلبه ی من

گلوی من پر از بغض سکوت است

خزان آمد میان خانه ی من
شده ویران همه کاشانه ی من
دلم پر خون و قلبم غرق درد است
ببین حال دل دیوانه ی من

سراینده اشعار: « ستاره حیدری »

 

 


موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های مننگاه هــــا ونظـــــرها(برگزیده هـــا)
برچسب‌ها: بغض سکوت

تاريخ : شنبه 12 آذر 1391 | 19:10 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

 

برادرم ! آرام خفته ای! آرام آرام! می دانم از کی رنجوری !می دانم در حقت کوتاهی کردم. می دانم وظیفه برادر بودن را ونه برادر بودن بلکه پدر بودن را درست انجام ندادم.می دانم تو امانت پدر ومادرمان در دستان نه چندان مطمئن من بودی.ولی هزار افسوس که امانتدارخوبی نبودم  وتو را درحالیکه می رفت تا درخت عمرت بر ثمر بنشیند. وتورا در حالی که می رفت تا عطر دل انگیز گل وجودت به مشام آید . وتورا در حالی که می رفت تا در سایه  قامت استوارت که با رنج ومشقت وشب نخوابی های دوران آموزشیت در پادگان  ویا تحمل گرمای سوزان مناطق مرزی به گونه ای که حتی جرعه ای آب سرد  را برای فرو نشاندن آتش درونت نداشتی رها نمودم . برادرم آرام خفته ای 

آن گونه که پرندگان حرمت پروازشان را از خاطر برده اند

آن گونه که باد صدایش را به لالایی شب سپرد. اما برادرم لحظه ای برخیز!یا حداقل لحظه ای گوش کن ببین دوستان واقوام دلسوزمان برایت چه می کنند؟صدای علی اکبر را میشنوی که چگونه با سوز دل در فراقت شعر سروده ودرحالیکه سعی می نماید از ترکیدن بغضش جلوگیری کند اشعارش را با متانت تمام وصدایی رسا می خواند ومی گوید نعمت حرفهایم را بشنو!

 

بلند شو بنگر که یارمحمد در نیمه های شب , در حالیکه خود داغ   جوان عزیزی  را در سینه دارد ,کابوس غم از دست دادن تو تمام وجود نازنینش را فرا میگیرد وشروع به  های های گریه کردن می نماید وهمسرش فاطمه وار از خواب برمی خیزد  وچون شوهر رادر این حال زار می بیند بعداز هق هق  گریه های  خود سعی در آرام نمودن شریک زندگیش می کند.اما !اما  !آن چه اورا آرام می کندقلم وکاغذی است که مکنونات قلبی خویش را  , وحرفهای ناگفته در مورد تو را ؛وبغض های گره خورده در گلو را ؛بر روی این لوح سفید به صورت شعر  بنگارد ,تا شاید التیامی برزخمش باشد .هرچند که هنگام نگاشتن این سروده ها سیل اشک امانش را نمی دهد وکاغذ را خیس می نماید ؛بنا چار به جستجوی برگی دیگر می پردازد ,اما حال وروز این برگ از لوح اول کمتر نیست

بـــــــــــرادرم چون از این امر مطلع گشتم اشعارش را خواستم می دانی چی می گفت ؟شنید ی  چگونه وچه واژه هایی را بر زبان راند ؟یقیناً میدانی ؛در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود وبغض گلویش را می فشرد با تمام توان سعی در بالا آوردن صدایش نمود و با همان حال گفت که من برای آرامش قلب خویش ,بغض هایم را سروده ام

آرام خفته ای ,آرام آرام,دیگر خواب بس است برخیز وبرایش رازهای نهقته در قلب ملتهبت را بازگو نما ,برایش بگو که ازچه رنجور بودی شاید با استماع اسرار درونت اندکی آرام گیرد.برخیز  وبرایش از رنج های پایان ناپذیر دوران کوتاه عمرت بگو.سنگ سخت بالینت از شنیدن اسرار  درونت ترک بر داشته .گوییا او نیز تاب وتوان شنیدن این اسرار باز گونشده را ندارد .برخیز وبه دوستان ودلسوزان بگو که دیگر طاقت خفتن در زیر سنگ سخت مزارت را نداری.بگو که بی قراری نکنند وخبر از آمدنت را خود به آنها بگو تا شاید باور کنند که تو باز آمدی .برخیز ونوشته های غمناک فراقت را که با اشک دیده اش خیس گردیده اند ودر جای جای آنها مرکب قلمش هم توان استقامت را از دست داده وبرپهنۀ کاغذ روان گشته اند که گوییا آنها نیز می خواهند با قربانی نمودن خویش ،لباس  ماتم وسیاه براین اشعار بپوشاند.برخیز وخود این اشعار زیبا وغم انگیز را  با آن خط زیبایت دوباره بنویس

 


 اما اشعاری که آقای یارمحمد یارزاده  که خود شاهد زندگی کوتاه نعمت بودند واز غمش تنها برای دل خویش سروده بودن :

به نام خدا

 

 

 

خه ورور دان وه پیم له بیمارسان      نعمت بی حاله  له جور زمان 

 

  

تماشا  کردم لش بی زوان           دس ودعا بیوم ونذر قرآن

 

  

وو چوه اسرین لیو وخنه وه            وو عقده دله علیک سه نه وه

 

بی کس وتنیا ها له کرمانشا             دس ودعا بیوم تا بایدو دی وا

دانلودفایل صوتی: دانلود

 


موضوعات مرتبط: دانـلـودهـــــامناسبتهـــــــــــــا
برچسب‌ها: په ژاره غمگین وناراحت ؛برادرم آرام خفته ای؛اشعار یارمحمد یارزاده؛نعمت رحیم زاده؛برادرم برخیز

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 29 آبان 1391 | 6:27 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

 

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار    صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند

شعری است به زبان کردی از آقای علی اکبر شفیعیان ؛وی گفتگوی  جانسوز و بسیار غم

انگیز بین مادر وفرزند را ، که خود ناشی از احساس پاک وبی آلایش شاعر است به  شعر  سروده.راستی آن هنگام که جوان 28 ساله ای که مادرش را سالها پیش از دست داده وهر شب لا لایی های مادر بر بالین خویش را فقط در خواب ورویا دیده ؛ وچون شادمانه درحالیکه لبخند زیبای کودکیش بر لبان دارد؛ بر می خیزد از خواب ؛نه مادر را می بیند ونه لا لایی وجود دارد . دوباره با نا امیدی سر بر بالین می نهد. و شب آخر که گاه گا هی درد قفسه سینه وی را رها میکند تا  لختی بیاساید وچون چشمانش را می بندد مادر را در کنار خویش می بیند وچون درد نامروت باز می گردد و سراسیمه از خواب نازش بیدارش می نماید ولحظه ای پلک های

چشمانش را بر هم می مالد تا مادر را ببیند ولی افسوس که رویایی بیش نبود.  آن هنگام که لحظه های آخر زندگی سراپا غمش را می گذراند؛در نفس های آ خر چشمانش را برای دیدن مادر بر بالین خویش باز می نماید ویا انتظار شنیدن ناله جانسوز مادر جوان مرده اش که شاید وی را صدا کند؛ اما  صدایی نمی شنود جز ناله توأم با گریه  برادر بزرگش .آیا امید به بازگشت این جوان به زندگی وجود دارد؟الحق که شاعر این گفتگو را نیکو به شعر سروده .خداوند یار ونگهدارش باد.

 

 

 

 

 

مٍه دالٍگ نیرم رام بلاوٍنٍه          له سان سٍفت تٍرَ ک رام بِتاوِنِه

من مادر ندارم که برایم مرثیه سرایی کند ودل سخت تر از سنگ را نرم نماید

لَه زمان یسیری جیور برده رَقَم               نه کس دعام کرد نه خِس صدقم

 

در زمان مادر مردنم مانند غریبه ها نه کسی برایم دعا کرد ونه کسی صدقه رفع بلایم داد

 

دانلود فایل صوتی با حجمی بسیار کم: دانلـــــــود


موضوعات مرتبط: نکتــــــــه ها وپنــــــــــــدهادل نوشتـــــه های منروایات وداستـــــــان ها
برچسب‌ها: لاوَه لاوَهِ دالِگِم شعری است به زبان کردی از آقای علی اکبر شفیعیان ؛گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار صاحب دلان حکایت دل خوش ادا

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 1 آبان 1391 | 1:35 | نویسنده : نبی رحیم زاده |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.